هر چه می گشتم کلید خاموش مغزم را پیدا نمی کردم. یک ریز کار می کرد. جسمم خواب بود مغزم بیدار. حرف می زد مثل ن وراجی که فکشان روی هم بند نمی شود و دائم می جنبد. از دستش کلافه شده بودم و می خواستم خفه شود. داستان نبافد، چرت نگوید، فقط ساکت باشد! 

چطور باید به ذهن خودت بگویی خفه! خفه خون بگیر لعنتی!

زبان که حالیش نمی شود . شاید هم به عمد می خواهد حرصت را در بیاورد.

صبح هم که از خواب بلند می شود سیم ها یا همان رگ های منتهی به سر و کله ات عین کابل های فشار قوی برق روی تیر برق های خیابان سفت است و محکم. سیم بکسل است انگار. کله ات هم وزن یک پراید. هیچ جوره نمی شود باهاش کنار آمد.

 وقتی یک لیوان لبالب کافئین می خوری کمی نرم می شوند و راه می افتند. تصور کنید پیاده روهای سنگ فرش و تمیز با سنگ های رنگی و خلوت. یک صبح بهاری با صدای پرنده های روی درختان کنار خیابان. خیابانی بدون ترافیک . حرکت آرام و صبورانه اتومبیل های گذری. و خنکای دلچسب صبحی بهاری. بعد از آن جنگ و جدال شش ساعته با مغز و ذهن این حس بعد از کاپوچینو خوردن است. 


شاید بشود گفت: صبح قشنگم سلام! 




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نوشته هاي يک گيلک پچ pes ceroem رضاغلام پور مهتاب Kate ثبت شرکت و برند سجاد محسنی آموزش ابتدایی خرید پیج اینستاگرام